میخواستیم و قرار شد که از تجربه شخصی خودمون هم در مورد نا برابریها بگیم. قرار بود و میخواستم از خاطرات گذشته بگم از دوستیهای کودکی و علامت سوالهای ذهن کودکانه مون وقتی که یه همکلاسی تو کلاس دوم دبستان عروسی کرد .
میخواستم بگم ,از خوابگاه دانشجویی بگم که ۱۵ تا دختر بودیم تو یه آپارتمان :) از قصهٔ دخترایی که نفهمیدن ارزش یه زن فقط در همسر بودن و مادر بودن نیست، کسانی که هلشون دادن تو زندگی که نمیخواستند و از شادابی و خندهای معصومانشون چیزی نموند جز افسردگی که زیر چشمهشون رو گود انداخت.
میخواستم بگم، از تو، از من، از ما ...از نفس کشیدن تو یه محیط خفه ، از به باد رفتن تمام آرزوهای خیلی هامون ، از ویرانی درونی از شکستنها فرو ریختنها ... از بغضهای فرو خورده ...از دردی که میکشیم ، خاموش ، بی صدا .
میخواستم بگم ... . ولی ... .
فقط میتونم این رو بگم که هر قدمی که بشه برداشت عزیز و مغتنم هستش ... میخواستم بگم که یادمون نره اینها, فقط چند تا بحث ساده نیست... این بحثها و این حرفها امید هست به این که گسترش پیدا کنه و این که تغییر ایجاد کنه حتا در دیدگاه خود جامعه ... همین بحث کردنها ,اطلاع رسانیها ، همین دست در دست هم دادنها و امیدوار بودنها و حتا فقط یه اطلاع رسانی ساده به هر زنی که میشناسیم راجعبه مادهی ۱۵ قوانین مدنی ( در ادامه صحبتهای خانوم کار) میتونه کمک باشه. ...
No comments:
Post a Comment